دسته بندی : داستانهای کوتاه, دانستنیهای مذهبی,

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.
از او پرسید: که چرا این همه سختی را متحمل می شود؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته است اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من
خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام دهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم.
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛
خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند
دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد. (کنز العمال، ج۲، ص۷۲)
منبع:مناسب
برچسبها :
دانستنیهای پیامبران,
مورچه وسلیمان,
اموزنده ذاستان,
داستانهای کوتاه پیامبران,
داستان ادبی مورچه,
داستان کوتاه,
مورچه,
داستان سلیمان,
سلیمان پیامبر خدا,
حضرت سلیمان,
داستان مورچه و حضرت سلیمان
دسته بندی : داستانهای کوتاه,
در کربلا عطار مشهوري
زندگي ميکرد. روزگاري مريض شد و بيمارياش طولاني گرديد. يکي از دوستان به
عيادتش رفت؛ ديد که از وسايل زندگي چيزي برايش باقي نمانده است؛ فقط حصيري
در زير بدن و متکايي در زير سر دارد. تاجر ثروتمند ديروز، حالا به چنين
روزي افتاده است . در همين حال، پسر تاجر وارد شد و گفت: " پدر، براي نسخه
امروز پول نداريم تا دارو بخريم ."
تاجر، متکاي زير سرش را به او داد و گفت: " اين را هم ببر و بفروش، تا ببينم راحت ميشوم يا نه؟ "

ادامه مطلب .....
برچسبها :
ابلیموی تقلبی,
داستان کوتاه ابلیمو,
دانستنیهای ابلیمو,
آبليموي تقلبي
دسته بندی : داستانهای کوتاه,
دسته بندی : داستانهای کوتاه,
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز
گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک
خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در
غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و
توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

ادامه مطلب .....
برچسبها :
داستان کوتاه مادر شوهر,
وداستاهای ان,
مادر شوهر,
دانستنیهای مادر شوهر,
مادر وهر ودردسر های ان,
داستان مادر شوهر,
داستان کوتاه مادر شوهر
دسته بندی : داستانهای کوتاه, رمان, کتاب های اموزشی, کتاب های داستان,
کتاب PDF مجموعه داستانهای کوتاه آموزنده شامل ۲۲ داستان بسیار کوتاه است که در آن داستان های بسیار پندآموزی وجود دارد. قطعا خواندن این ایبوک ۲۹ صفحه ای برایتان لذت بخش خواهد بود چرا که از همین کتاب کوچک مسائل زیادی خواهید آموخت.
ادامه مطلب ..
برچسبها :
کتاب الکترونیک مجموعه داستانهای کوتاه و اموزنده,
داستان کوتاه وواقعی,
کتاب الکترونیک داستان های کوتاه,
داستان های واقعی,
داستانهای جالب و واقعی,
22 داستان اموزنده,
کتاب داستان,
داستانهای اموزده,
کتاب الکترونیک داستانهای اموزنده,
کتاب الکترونیک,
کتاب داستان
دسته بندی : داستانهای کوتاه,
یکی
از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی
از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود
به خانه می برد.
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من
برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم (مسابقهی فوتبال با بچه ها،
مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به
راهم ادامه دادم.
همینطور
که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به
زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش
افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا
آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و
بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در
چشمهاش دیدم.
برچسبها :
دوستی های پایدار,
دوست مهربانم,
ارزش واقعی یک دوست,
قدر دوستان را بدانیم,
ارزش دوستان,
داشتن دوست خوب,
دانستنی ها یک دوست,
داستان کوتاه,
ارزش دوست خوب
دسته بندی : داستانهای کوتاه,
یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن کلاغه سفارش چایی میده چایی رو که
میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی! چند دقیقه میگذره باز
کلاغه سفارش نوشیدنی میده باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی !
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره
خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه ...

ادامه مطلب ....
برچسبها :
داستان کلاغ و خرس تو هواپیما
دسته بندی : داستانهای کوتاه,
قصه سلیمان و هدهد در بیان آنکه چون قضا آید چشم ها بسته شود :
چون حضرت سلیمان به بارگاه آمد و نشست ؛همه مرغان به خدمت آمدند و شروع به معرفی خود کردند .و از آنجائی که حضرت سلیمان را همدل و محرم و هم زبان یافتند ،شروع کردند به معرفی خود .همدلی از هم زبانی بهتر است زیرا بسیار دیده می شو د که دو تا همزبان به یکریگر محل نمی گذارند و لی دو همدل با هم دوستی محکمی دارند و یکدیگر را دوست و محرم می دانند . همه مرغان یک یک اسرار خود را به سلیمان می گفتند تا این که نوبت به هدهد رسید .هدهد گفت :من معرفتی دارم که هیچیک از مرغان ندارند .حضرت سلیمان گفت : چیست معرفت تو ؟
ادامه مطلب ......
برچسبها :
قصه سلیمان و هدهد در بیان آنکه چون قضا آید چشم ها بسته شود